انشا در مورد روزی کـه بـه کلاس اول دبستان رفتم رابا صبح سپیدی کـه اولین انوار طلایی رنگ خورشید از لا بـه لای چینهاي پرده بـه چشمانم تابید، آغاز می کنم. در تختخواب غلطی زدم و بـه ناگاه بخاطر آوردم کـه امروز، همان روز موعود اسـت. کیف و کفش نو، دفتر و مدادهای رنگی و … انتظارم را میکشیدند. با هیجان از خواب برخاستم.
حال و هوایی کـه در خانه جریان داشت، با هرروز متفاوت بود. پدر و مادرم رابا غرور دیگری میدیدم. در چشمهاي مادرم عشق و افتخار موج میزد و پدرم گویی چند سال بزرگ تر شده بود. صبحانهام را کامل خوردم؛ این کاری بود کـه پیش از این هیچوقت با اشتیاق انجام نمیدادم. مادرم با محبت لباسهایم رابه تن کرد ودر حالیکـه دکمههاي پیراهنم را میبست، دستان سپیدش لرزش کمی داشتند.
او نیز مانند مـن هیجان زده بود؛ گو اینکـه برای اولین بار جگرگوشهاش را از خود جدا میکرد. بـه همراه پدر و مادرم بـه سمت دبستان رهسپار شدیم. در مسیر دیگر دانش آموزان را می دیدم کـه با پدر، مادر یا هر دوی آنها بـه سمت مدرسه در حرکت بودند. کوله پشتی کـه بر دوش داشتم، اینک عزیزترین وسیله مـن در کل جهان بود. بـه مدرسه رسیدیم. این ساختمان زیبا و کمی سال خورده را دوست داشتم.
صدای شادی و زندگی از داخل بـه گوش میرسید. بچهها در محوطه حیاط مدرسه در حال جست و خیز بودند و البته برخی نیز چشمانی اشک آلود داشته و گویا هنوز واقعیت جدا شدن از دنیای بازیهاي کودکی و ورود بـه دوران تحصیل را نپذیرفته بودند. پس از دقایقی ناظم و مدیر دبستان حضور پیدا کرده و همه ی دانش آموزان بـه صف شدند.
سعی می کردم وقار خودرا حفظ کرده و بـه سمت پدر و مادرم کـه کمی دورتر تکیه داده بـه دیوار سیمانی ایستاده بودند، نگاه نکنم. باید خودرا قوی نشان میدادم تا آنها نیز با خاطری آسوده مدرسه را ترک کنند. اما گاه و بیگاه از گوشه چشم بـه سمت آنها نگاهی میانداختم؛ احساس میکردم در ساعات پیش رو، ممکن اسـت صورت زیبای مادرم را از خاطر ببرم.
در نهایت این لحظات سپری شد و با قرائت آیاتی از قرآن، آماده حرکت بـه سوی کلاسهایمان شدیم. پس از تلاوت روحانی قرآن، حس شنیدن صدای سرود ملی، مرا مجذوب ساخت و احساساتی قوی را درمن برانگیخت. با نظمی دیدنی، بـه سمت کلاس هاي درس رهسپار شدیم. این لحظهاي بود کـه بـه شکل مرزی بین زندگی کودکی و دوران دانش آموزی ام، اتفاق افتاده و مـن برای تجربه کردنش، آغوشم را گشودم.
نتیجه گیری
اکنون کـه انشا در مورد روزی کـه بـه کلاس اول دبستان رفتم را مینویسم، دوباره خودرا در قامت آن دانش آموز نوپایی می بینم کـه آشنایی با میز و صندلی کلاس، شیرهای آبخوری، تخته سیاه، شیرینی نگاه آموزگار و لذت پچ پچهاي دوستانه را مزه مزه می کند. خیال مـن دوباره در همان راه پلهها روان شده و بـه کلاس 3/1 وارد میشود؛ میز دوم، کنار دیوار…
سلام چه محتوای جالبی
ممنون از شما